ملورینملورین، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
پیوند عشق منو باباییپیوند عشق منو بابایی، تا این لحظه: 18 سال و 21 روز سن داره

مامان پوپک

اتاق ملورین قشنگم

دختر عزیزم از وقتی متوجه شدم باردار هستم انقدر خوشحال شدم که هرچی میدیدم دلم میخواست بخرم ولی چون نمیدونستم جنسیت دستم برای خرید باز نبود ولی به محض فهمیدن کلی چیزای خوشگل خریدم که امیدوارم وقتی بعدها عکس رو میبینی دوست داشته باشی . عزیزکم چون اتاقت کوچیک بود من نتونستم اون چیزایی دلم میخواست بگیرم ،اتاقامونو نمیتونستیم عوض کنیم چون وسایل ما هم جا نمیشد من و بابایی تصمیم گرفتیم بعد از چند ماه از به دنیا اومدنت خونمون رو بفروشیم و یه خونه با اتاق های بزرگتر بخریم تا تو بتونی امکانات بهتری داشته باشی و تو اتاقت راحت باشی . اینم از اتاقت ...
29 آبان 1395

دلنوشته برای دختر گلم

دختر نازم ! ببخش منو برای اینکه دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم و روزمرگی ها و خاطرات همه را اینجا ثبت نمیکنم چون سرم کمی شلوغ و سرکار میرم وقت نمیکنم مدام پشت رایانه برای کار شخصی باشم ولی بدون دفتری دارم که هروز تمام اتفاقات رو ثبت میکنم تا زمانی که بزرگ شدی بخونی و لذت ببری . عزیز دلم بعد از سونوگرافی وقتی خانم دکتر گفت بچه شما دختره خیلی خوشحال شدم و گریه کردم چون دختر همدم مادر پسرم خوبه ولی نمیدونم چرا وقتی خانم دکتر گفت دختر انقدر خوشحال شدم که گریه کردم و بابایی هم اشکش در اومد باز هم خدا رو شکر که سالم هستی و خانم دکتر گفت مشکلی نداری دختر عزیزتر از جانم امیدوارم تا پایان زایمان هیچ مشکلی نداشته باشی و صحیح و سالم به دنیا...
2 آبان 1395

حرم امام رضا (ع)

عزیز دلم تو این مدتی که مشهد بودم تقریبا هر روز میرفتم حرم اونجا نماز و قرآن میخوندم و برای سلامتید دعا میکردم و از خدا میخواستم سالم به دنیا بیای و تو رو هیچ وقت ازم نگیره خیلی حسه خوبیه رفتن به حرم و فقط به صحن آقا نگاه کردن حس و حالی خوبی پیدا کردم ان شاله به دنیای بیای و آقا قسمت کنه با هم بریم پابوسش آقا خودت هر کسی شوق زیارتت را داره نصیبش کن   یک بلیط باز یک حال عجیب پر شده از رنگ حرم رنگ یک اذن ورود رنگ یک گنبد زرد هر حیاطی یک حوض پر ز آب کوثر و وضو بر لب حوض باز هم اذن ورود یک قدم تا مقصود در همین حین میان رویا ناگهان بغض مرا می گیرد گویی انگار مشرف شده ام به خودم می آیم چند روزی به سفر هست هنوز …...
5 شهريور 1395

نذری شعله زرد عمه سپیده

عزیز دلم جونم برات بگه 2 روز بعد اومدنمون به مشهد عمه جون یه نذری داشت که نذر کرده بود شعله زرد بپزه و من بهش گفتم منم چند تا مواد رو میخرم که منم تو پختش سهیم باشم قرار بود 9 مرداد  روز شهادت امام جعفر صادق (ع) بپزه که من و بابایی 2 روز قبل مشهد رفتیم و مهمونی بعد پخت شعله زرد بود . وقتی شعله زرد رو هم میزدم کلی برات دعا کردم اول این که سالم و تندرست به دنیا بیای عاقبت به خیر بشی موفق باشی لبت همیشه خندون باشه از ته دلم دعا کردم امیدوارم خدا صدامو بشنوه و حاجتمو بر آورده کنه ان شااله خدا حاجت همه رو بده و همین طور نظر عمه جون قبول باشه این شعله زرد برای مهمونایی که که با ما مشهد بودن اینم برای منو عمه ...
3 شهريور 1395

سفر به مشهد و مهمونی خونه عمه سپیده

سلام عزیز دلم ! شرمنده  کم برات مینویسم آخه یه مدت رفته بودیم مشهد خونه عمه سپیده جون عمه جون یه 10-11 ماهی هست که رفته سر زندگی خودش چون همسرش آقا فرشید مشهدی هستن و مشهد زندگی میکنن مهمونی که ما به مناسبت نی نی دار شدمون گرفتیم متاسفانه عمه سپیده و همسرش کاری براش پیش اومده بود نتونستن تشریف بیارن و عمه سپیده جون خیلی به ما میگفت بریم مشهد ولی هر دفعه کار پیش میومد و هم امام رضا نمیطلبید تا این که به بابایی گفت کارامو میکنم واسه هفته دیگه بریم مشهد من خیلی خوشحال شدم و سریع همه کارامو کردم و از شرکت مرخصی گرفتم و عازم مشهد شدیم خدا رو شکر پرواز تاخیر نداشت و به موقع رسیدیم عمه جون هم خیلی از اومد ما خوشحال شده بود و به مناسبت نی نی دا...
1 شهريور 1395

لالایی برای نی نی

فرزند قشنگم از زمانی که توی وجودم شکل گرفتی احساسی دارم که فقط خدا میدونه زمانی که خواهرت تو این دنیا بود من همیشه این لالایی رو براش میخوندم تا بخوابه و از زمانی که تو اومدی من این لالایی رو برای تو با آواز میخونم .   لالالالا گل پونه بابات رفته در خونه لالالالا گلم باشی همیشه در برم باشی لالالالا گل آلو درخت سیب و زرد آلو لالالالا گلی دارم به گاچو بلبلی دارم لالالالا گل خشخاش بابات رفته خدا همراش لالالالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره لالالالا گلم لالا بخواب ای بلبلم لالا لالالالا گل لاله دوست داریم من و خاله لالالالا گل دشتی همه رفتن تو برگشتی خداوندا تو پیرش کن خط قرآن نصیبش کن لالالالاگلم ...
9 مرداد 1395

مهمونی خودمی برای بارداری

سلام عشق مامان !! عزیز دلم ببخش که عکس ها و مطالب رو دیر میزارم تا از سر کار بیام وقت نمیشه تو شرکت هم کم وقت میکنم برات بنویسم ولی قول میدم با اومدنت کارامو کم کنم و عکسات رو بعد از ثبت کردن بزارم . جونم برات بگه از وقتی همه فهمیدن باردارم خیلی خوشحال شدن و منو بابایی هم تصمیم گرفتیم یه مهمونی خودمونی بابت اومدنت به زندگیمون بگیریم و خانواده و اقوام رو تو خوشحالی خودمون سهیم کنیم با این که خانواده منو بابایی تهران زندگی نمیکنن و ما تو تهران تقریبا کسی از نزدیکامون رو نداریم ولی با این که همه رو دعوت کردیم همه اومدن تهران همین جا از خاله پونه ، زن عمو بهاره و زن دایی نگار تشکر میکنم که این همه راه رو به خاطر ما اومدن و تو مهمونی بهم کمک ک...
3 مرداد 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مامان پوپک می باشد