حس خوب دوباره مادر شدن

سلام به نی نی خوشگلم!! عزیز دلم از امروز میخام روزمرگی ها و خاطرات زیبا و بامزت رو اینجا بنویسم تا در آینده بخونی و لذت ببری .

عزیز دلم از وقتی خواهرت از پیش ما رفت من خیلی افسرده و ناراحت بودم طوری شده بود که من با وسایل و عکسای خواهر جونیت زندگی میکردم وقتی بابایی حال من رو می دید ناراحت میشد و یه روز که من سرکار بودم وقتی اومدم خونه دیدم هیچ کدوم از وسایل خواهر جونت نیست بابایی همه رو جمع کرده بود و به خیریه داده بود من خیلی ناراحت شدم ولی باهام صحبت کرد که به خاطر خودم بوده چون میدید خیلی عذاب میکشم و از طرفی به دلیل افسردگی که داشتم دکتر بهم اجازه باردار شدن و مادر شدن رو نمیداد خواهرت تو سن چهار سال و پنج ماهگی از پیش ما رفت راستی اسم خواهر قشنگت ملیسا بود .

عزیزم دلم بعد 4 سال از آسمونی شدن خواهرت و بعد درمان من خدا تو رو تو سن 28 سالگی بهم داد با این که تو سن  17 سالگی ازدواج کردم یعنی یه چند ماهی مونده بود به 18 سالگی خیلی از زندگیم راضی هستم و خدا رو شکر یه بابایی خیلی مهربون داری که همیشه پشتوانه من و آبجیت بوده و همیشه منو دلداری میداد میگفت هنوز وقت داری واسه مادر شدن عجله نکن روزی که متوجه شدم باردار هستم و بعد آزمایش دادم و مطمئن شدم نمیدونی چقدر خوشحال شدم تو پوست خودم نمیگنجیدم انقدر از خوشحالی گریه کردم که همه تو آزمایشگاه گریشون گرفته بود و اون روز واسه کل آزمایشگاه بابایی شیرینی گرفت بابایی اون روز از من فیلم گرفت در آینده حتما میبینی و میفهمی منو بابایی چقدر تو رو دوست داشتیم و داریم.

عزیزم تو راه خونه از بس که ذوق داشتم چون نمیدونستم دختری یا پسر یه پتو از رو خوشحالی گرفتم ، از الان کلی کار دارم باید کلی وسایل خوشگل بخرم و کارم رو با اومدن تو کم کنم .

عزیز دلم چه دختر باشی چه پسر برام فرقی نداره فقط از خدا میخوام یه بچه سالم و تندرست بهم بده مطمئن باش هر کاری از دستمون بر بیاد برای خوشبختیت انجام میدیم و همیشه مثه چشمام از مراقبت میکنم

اینم عکس اولین سیسمونی که برات خریدم